رمان “من او را دوست داشتم” راجع به زن جوانی به اسم کلوئه است که همسرش، او و دو دخترش را یکباره و در پی عشقی جدید ترک میکند. کلوئه نزد پدرشوهرش می رود و پدر شوهرش از عشق خود می گوید از زنی که عاشقش شده اما به خاطر خانواده اش از عشق او دست کشیده …
بخش هایی از کتاب را می خوانیم:
-چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی که دوستش داشته را از یاد ببرد؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشد؟
-باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.
-ترجیح میدهم ببینم که امروز زیاد رنج میکشی تا این که مابقی زندگیات همیشه کمی رنج بکشی.
-عشق چیز مزخرفیه؟ درسته؟ هیچ وقت عاقبت نداره؟ -البته که عاقبت داره. اما باید بجنگی.
-هر از گاهی این صدا را درون خود نشنیدهای؟ صدایی که یادت میآورد به اندازه کافی مورد دوست داشتن واقع نشدهای؟
-زندگی قویتر از توست، حتی وقتی اونو انکار میکنی، حتی وقتی نادیده میگیریش، حتی وقتی نمیخواهیش..
-دوست دارم با تو باشم چون هیچوقت از با تو بودن خسته نمیشوم، حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی نوازشم نمیکنی، حتی وقتی در یک اتاق نیستیم، باز هم خسته نمیشوم. هرگز دلزده نمیشوم. فکر کنم به خاطر این است که به تو اعتماد دارم. به افکارت اعتماد دارم. میتوانی بفهمی چه میگویم؟ همه آنچه در تو میبینم و هرآنچه نمیبینم را دوست دارم.
. -چقدر ما ابلهیم اگر فکر کنیم که حتی برای یک ثانیه کنترلی روی زندگیمان داریم، خیلی سادهایم. جریان زندگیمان از دستان ما خارج است، اما این مهم نیست. بهتر است که زودتر این حقیقت را بفهمی.
-هوس سیگار کردم. ابلهانه بود. سالها بود سیگار نمیکشیدم، بله اما حالا دلم میخواست. زندگی همین است… اراده راسختان را در ترک سیگار تحسین میکنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم میگیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، درمییابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد.
-فکر میکنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت، به هرحال بهترین راه برای بیرون رفتن از کسادی بازار روزمرگی همین است.