پرنده احساس با شتاب اوج گرفت
میخواست که آسمان را تا آخر بشکافد
هیچ عشقی را توان رقابت نمیدید
سرمست و سبکبال و خوشحال
پر میکشید….
چندی گذشت و آنقدر گشت و گشت
و پرئاز کرد و جولان داد
که ناگهان رقیبی برای خود دید
احساس کرد حالش بههم میخورد
همان جور حس کرد خسته شده
بیمیل و عصبی و تحقیر شده
فکر کرد که شاید
از جریانهای اوست
از رفتارهای اوست
از اندیشهها و برخوردهای اوست………….
خیلی زود فرود آمد
طوری بد فرود آمد که انگار سقوط کرد
و رفت
اما نفهمید
که قبل از آن
خودش را یادش رفته بود
ولی حالا
در آن آسمان بیکران
به تنهایی
خودش را دیده بود!
“عشق تا وقتی است
که خودت را نبینی”
کویر، فروردین ۸۴